جدول جو
جدول جو

معنی رونق دادن - جستجوی لغت در جدول جو

رونق دادن
(تَ / تُو تَ)
حسن و جلوه و صفا دادن:
بتۀ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود.
منوچهری.
رسم تو رونق دهد رسم بزرگان را همی
همچو یاقوتی که او رونق دهد اشباه را.
امیر معزی (از آنندراج).
، بازار دادن. مقابل کاسد و راکد کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وفق دادن
تصویر وفق دادن
مطابقت دادن، سازش دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روی دادن
تصویر روی دادن
به وقوع پیوستن امری، رخ دادن، اتفاق افتادن، پدید آمدن و واقع شدن امری
فرهنگ فارسی عمید
(مَ شَ)
بیرون دادن. خارج کردن. برآوردن:
چرا خون نگریم چرا گل نخندم
که بحری فروشد برون داد گوهر.
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ دَ)
فرستادن. ارسال کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، سبب رایج شدن. (ناظم الاطباء) ، سبب شدن آنکه چیزی بها و قیمت خود را دارا شود، سبب اجرای حکم شدن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(تُ تَ)
رونق دادن. روایی بخشیدن. آب و تاب بخشیدن. رایج کردن. ترویج کردن. رجوع به رواج شود:
چنان منادی عشق است در درون خراب
که آنکه میدهد این ملک را رواج یکی است.
ملا وحشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
رزق. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) :
آنکه جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد
هم ببخشاید چو مشتی استخوان بیند رمیم.
سعدی.
جمله را رزاق روزی میدهد
قسمت هریک به پیشش می نهد.
سعدی.
، جیره دادن. وظیفه دادن. مواجب دادن: سپاه را بنگریست (انوشیروان) و ایشان را روزی ها داد و صلت بخشید. (تاریخ بلعمی).
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه برنهاد.
دقیقی.
سر گنجهای پدر برگشاد
سپه را همه خواند و روزی بداد.
فردوسی.
سپاه انجمن کرد روزی بداد
سرش پرزکین و دلش پرزباد.
فردوسی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
سپاهی شد آباد و باکام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ وَقْ قُ تَ)
رواج داشتن. جلوه داشتن. روایی داشتن:
ز مشرق تا حد مغرب شناسد هرکه دین دارد
که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد.
امیرمعزی (از آنندراج).
، گرمی بازار داشتن. تیزبازار بودن. مقابل کساد و رکود داشتن
لغت نامه دهخدا
رنگ دادن رنگ بخشیدن: روزی چو تازه دخترکی باشد رخساره گونه داده بغنجاره ک (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
راندن (مطلقا)، راندن چارپایان. یا سوق کلام (حدیث) نقل کلام بیان حدیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفق دادن
تصویر وفق دادن
سازگار کردن مطابق کردن سازگار کردن، مطابق شدن سازگار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفق دادن
تصویر وفق دادن
((~. دَ))
مطابق کردن، سازگار کردن، مطابق شدن، سازگار بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
Spirit
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
Tinge, Tint
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
teinter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
animer
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
kleuren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
aanmoedigen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
tingir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
teñir
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
animar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
tingere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
animare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
färben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
animar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
给...上色
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
激发
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
farbować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
ożywiać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
фарбувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
надихати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
beflügeln
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از رنگ دادن
تصویر رنگ دادن
окрашивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
вдохновлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از روح دادن
تصویر روح دادن
प्रोत्साहित करना
دیکشنری فارسی به هندی